عشق و نفرت

ساعت 3:30 شب بود که با صدایی بسیار بلند از خواب ناز پریدم. ضربان قلبم لحظه به لحظه بیشتر می­شود. حال بدی داشتم در همین هنگام صدایی شندیدم: بوم. بوم. بوم.

گویی صدای قلبم است، به قلبم می­نگرم در یک طرف قلبم نفرت و در طرف دیگر قلبم عشق را می­بینم. فکر می کنم جنگ سختی در پیش روست، جنگی میان دو لشکر عشق و نفرت!!

قلبم تیره و تار شده است و سرد و بی روح انگار قرار است دیگر نتپد!!

نفرت با صلاحی از نوع: خشم، کینه، دشمنی، و. و اما در طرف دیگر قلبم عشق با صلاحی از نوع: دوستی، مهربانی، دوست داشتن و علاقه، بغض و شادی در انتظار شروع جنگ است .

نفرت در همین حال پیغامی برای عشق می­فرستد و می­گوید: من در این جنگ شبانه و سخت پیروز می­شوم، پس بهتر از برد من را قبول کنی زیرا عشق در قلب هیچ جایگاهی ندارد و من بار دیگر سلطان قلب خواهم شد!!

« شب»                                                                                                                                 "786"

آسمان دلم چیزی از ما را شبانگاهی که مرواریدهایش زیر سیاهی خوفناک ابرهای خشمگین با بعضی به سنگینی کوهی کوه است کم ندارد. بر پلکان چوبی فرود باغ خیره به سینه آسمان نشسته بودم.

شب سختی بود، هوای دلم همچون پرده سیاه آسمان گرفته بود. ابرها نیز روی بغضی در گلویشان خفه شده بود. آری حیاط را با قدم­هایم متر می­کردم و به اموال مشترک خودم با آسمان و دنیای درونت می اندیشیدم.

کم چیزی که نبود امشب شب خاصی روی من و البته دنیای شب بود.

هر دو طولانی ترین ساعات وجود خود را حس می کردیم. اما اینجا یک تفاوت وجود داشت، من در عزای مادر و تولد خویش و آسمان در حل و هوای جشن سالانه­اش که به ناگاه عروسش را پشت ابرهای سیاه گم کرده بود.

هر دو بغض داشتیم اما شکستنش را تاب می­آوردیم! اما آخر مگر با تقدیر هم می­شود جنگید؟!! نمی­دانم من نتوانستم اما آسمان شاید از پس این حریف قدر برآید!!!

سرم را بالا گرفتم، لحظه­ای ماه را دیدم، اما تصویرپیش رویم تا ربود؛ با دستم کمی چشمانم را مالش دادم، نگاهی مجدد به سویش انداختم اما دیگر خبری از ماه و موهای افشانش نبود. انگاری او هم مرا لایق دیدار حتی برای آخرین بار هم نمی­داند.

خش خش له شدن آخرین برگ­های بجا مانده زرد پاییزی در زیر قدم هایم گویی تداعی­گر همان آهنگ بهم خوردن شیشه خورده­های قلبم بود.

به ناگاه آسمان غرش کرد، فریادهای خفه شده در سینه­ام نیز داشتند راهی به رهایی می­یافتند.

قطره ای باران روی صورتم چکیده به بالای حوض رسیده بودم؛ بند پاره شد بالاخره پس از 20 و روزی ماه شکست. اشکهایم پس از مدتها بر صورتم روان شدند.

آری من همانم دختر بد قدم و شوم که از همان اول ورودش با عذاب عزیزانش همراه بودً به راستی که حقم دارند؛ آخر مگر کسی که از همان ابتدا مرده زاده شده حق زندگی هم دارد، که زندگی کند اصلاً برای امثال من معنایی هم دارد؟ حال چه فرقی دارد یکبار بمیرد یا هر بار و هر دم بمیرد! چه فرقی میکنه فردا روز عروسیش باشد و حتی یکبار هم شریک زندگی­اش را دیده یا ندیده! آخر مگر فرقی هم دارد!!!؟؟

چشمانم را باز کردم، چاقوی طلایی را برای آخرین بار نگرستیم! دیگر بس است، دنیای من از همان اول هم آغازی نداشت که بخواهد پایانی داشته باشد!!! آه این پایان گرچه تلخ اما بسیار شیرین است!!

صداهای" دخترم دخترم" پدرم که خظابم قرار می­داد داشت به سکوتش مطلق می­گرایید! آمدی جانم بقربانت اما حالا چرا؟ تاریکی مطلق و آغازی تا پایان نداشت


دبیرستان دخترانه نمونه دولتی شهرستان ایرانشهر هم ,قلبم ,عشق ,آسمان ,نفرت ,بار ,عشق و ,آخر مگر ,از همان ,و نفرت ,بود هرمنبع

کم سواد بدتر از بی سودا

فیل و فنجان

سایه

از کوزه همان بدون تراود که در اوست

کودکان کار

دو کلام حرف حساب

عشق و نفرت

مشخصات

آخرین جستجو ها

وبلاگ مشاهیر استان اذربایجان شرقی Imraneftbe692 blogi اخبار نجاری و نساجی دانلود کده پنل مووی عرقیات 1 مدل های کابینت کلاسیک خرید آنلاین الپتیکال وب سایت رسمی دی جی مرتضی چیذری مرتضی چیذری ** جوان**