کودکان کار
در مترو هرجور آدمی پیدا میشود. بیشتر شبیه بازار بود تا مترو دست فروشان اجناس خود را قالب میکردند تا به فروش برسانند و اگر قیمتی را از آنها بپرس دیگر وای به حالت نجات یافتند دست خداست.
در آن معرکه میان آن همه آدم از پیر گرفته بود تا جوان، کودکی را دیدم که کنار ترازوی را نگار گرفتهای نشسته و دفتر کوچک و رنگ و رو رفتهایی را روی پاهای نحیفش گذاشته بود و با دقت مشقهایش را مینوشت.
انگار میان کلمات اعداد و ارقام دفترش گم شده بود، انگار هیچ چیز دیگری حتی کودک کار بودنش اهمیتی نداشت بجز مشقهایش برایش مهم نبود و فقط میخواست مشق بنویسد و بنویسد همه بیتفاوت از کنارش میگذاشتند اما من قلبم شکست.
مثل اینکه مرد خانه بود نانآور خانه بود پسرک و ترازوی رنگ و رو رفتهاش در خاطرم ماندند مانند قهرمانی بیرقیب در کنار کار درس میخواند و حتی درس خواندن و مشقهایش برایش از کار مهمتر بود.
چرا باید در گوشه و کنار ایران عزیزمان کودکان زندگی بکنند که نانآور خانه یا آلت دست آدمهای کثیف و سودجو باشند.
چرا باید مجبور به کار باشند جوابگو و جواب این همه سوال کیست و چیست چرا باید جگر گوشههای ایران عزیزم در چنین وضعیف نابهسامانی مشغول درس و مشق خود باشند و حتی بعضی از این عزیزان ایران از درس خواندن محروم باشند.
وقتی کودکان از جنس یاقوت را در میان زبالهها و جدول و خیابانها مییابی قلبت میشکند و بدتر از آن کمکی از دستت بدنیا آید.
به خورشید فکر کن اگر نباشد اگر نتابد چه میشود آری بیفروغی تمام جهان را در بر میگیرد و همه از تاریکی و سرما هلاک میشویم حال فکر کن پاره تن ایران با آن همه نبوغ و استعداد میان زبالهها و کوچهها رها شود چه میشود چه به سر ایران میآید آری ایران خاموش میشود مانند یک شمع ذره ذره آب شده است و سپس خودش رو به خاموشی میرود.
بیایید با هم جگر گوشههای ایران را نجات دهیم