«فیل و فنجان»
فیل و فنجان زن و شوهر مکملی هستند.
فنجان با همان اصغر مانند فنجان ظریف و شکننده است و مهارت او در کتک خوردن خبره و بسیار قابل است، سکینه همان فیل است مانند فیل چاق و غول پیکر است و مهارت ستوده و وی در به دندان کشیدن گوشت شوهر ذلیل مردهاش دارد.
هر وقت که میخواهد از اصغر پول بگیرد از بازوی او چنان گوشتی میگسد که نیاکان پاکش در برابر دیدگانش ظاهر میشود اصغر نمونه ایی بارز از زن ذلیلان عالم است.
اصغر ذلیل مرده و مظلوم واقع شده ما بخاطر فقر اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی مجبور به تن دادن به این ازدواج فیل و فنجانی شد این مادر زره فولاد بودن از محبت و لطافت نگی نبرده است و خانواده اش به دلیل زرده فولادی بودن و تحریمات شدید از جنبه نبودن خواستگار که با آن مواجه بود او را به خانه شوهر که اولین خواستگار او اصغر بود از خدا خواسته راهی کردند.
از قضا سکینه یا فیل داستان ما حامله شده است و متاسفانه وبار او کاشتن بادمجانهایی فوقالعاده پرنگ و کبود رنگ زیر چشمان فنجان فریب میباشد.
اصغر توانش بردیده و ناله کنان ضجه ن راهی خانه مادر شده و گریسته نفیرش، عرش دل لرزانیده است و از مادر تقاضای کمک میکند. مادر که دلش از این مظلومیت یگانه فرزندش سوخته و بفکر فرو میرود.
عزم خویش را جزم کرده تا زهره چشمی بس کارآمد از او گیرد تا مایه عبرتی برای سایرین شود.
به خانهی فرزندش رفته و به عروس فیل صفتش معجونی بسی تلخ نوشانده و دهان او تلخانده. سکینه گریان و تمناکنان از مادر شوهر تقاضا کمک برای شیرین کام شدنش کرده و توبه میکند که دیگر اصغر را نیازارد.
نتیجه اخلاقی کار را به کاردان بسپارید.
تازه 30 سالش بود اما در میان موهای شقیقههایش چند تار سفید خودنمایی میکرد.
در عرض چند ماه پیر و تکیده شده بود دیگر تاب و توان زندگی و زندگی کردن را نداشت. اگر در این ماه زنده بود فقط و فقط بخاطر آنها بود.
تمام دنیایش بودند اگر آنها را نداشت صد در صد تا الان ملکوتی شده بود و در کنار عزیزانش خاک میشد کسی که چند ماه است دیگر در خانه نیست دیگر عطرش در خانه نمیپیچید، دیگر نیست که نازش بکشد دیگر نیست که قهر کند و برایش گل بخرد و بزور با هزاران شرط و شوروط با او آشتی کند، دیگر نیست که بگوید خانم و در جواب بگوید جان دلم
دیگر لبخندش او را تا دم در همراهی نمیکند دیگر نیست که.
ولی دو تا یادگارش هستند آری آن دو پسر شر و شیطان. آنها هستند.
بسیار کوچکاند فقط و فقط بخاطر آنها دوام آورده است بخاطر یادگاریهای عشقش کسی که تا مشکلی پیش میآمد راههای پیش پایش میگذاشت، اما الان کجاست که مرا هی پیش پایش بگذارد. زیر خاک است. چه واقعیت تلخی
جلوی بچهها اشک نمیریزد قوی است تا به نبود مادرشان عادت کنند امّا خودش هنوز به نبود عزیزترینش عادت نکرده او ضعیف است چون تا وقتی به اتاقش پناه میبرد فندک طلایی اش را بر می دارد سیگارش را روشن میکند، دو سه پک میزد و سپس درجا سیگارش را له میکند باز دیگری را روشن میکند باز در جا سیگاری تازه له میشود و تکرار در تکرار.
تازه یادش میآید به او قول داده بود که دیگر لب به سیگار نزند امّا مگر میشد مگر میشد که نباشد و دیوانه نشد مگر میشه که نباشه و سیگاری نشه نه نمیشه دود، در میان دود سیگار گمشده بود محو شده بود. آه، غمها در میان غمها دفن شده بود غم مانند دود سیگار او را احاطه کرده بود.
سیگارش درجا سیگاری له میکند بلند می شود و پنجره را باز میکند تا از شر دودها خلاص شود. سیگار هم آرامش نمیکنه دلش به مال خودش میسوزد اشک در چشمانش حلقه میزند.
این روزها دیگر بوی تن و عطر او را به همراه ندارد، فقط بوی سیگار و غم و درد میدهد هر روزش با عذاب است هر ثانیهاش، اما او پدر است نباید تسلیم شود او در قبال دو کودکی خود مسئول است بخاطر آنها هم که هست باید تظاهر به خوب بودن کند.
کارش شده یواشکی گریه کردن، خنده مصنوعی زدن همیشه پسرش مچش را میگیرد و میگوید " بابا گریه میکنی؟" و او در جواب میگوید" نه قربونت برم عزیزدل بابا یه چیزی به رفته تو چشم" پسرک کوچک است کودک است اما نادان که نیست نفهم که نیست میداند میبیند گریه های یواشکی پدرش را میبیند سیگار کشیدنهای پدرش را میبیند نبود مادرش را.
او هم میداند که پسرش از همه ماجرا خبر دارد چون هر روز سراغ مادرش را میگیرد و او شرمنده چشمان پسرانش میشود.
آه، بلاخره آن قطره سمج و لجوج میچکد.
و بهانهایی میشود برای چکیدن مابقی قطرات.
اشکهایش میریزد غم به شانههایش میزد و ناگهان شانههایش میلرزند و. هق هق امانش را میبرد. یادش میآید که مرد گریه نمیکند اشکهایش را با آستینش پاک میکند و زیر لب زمزه میکند.
مرد هم گریه میکند.