سایه
همیشه به دنبالم است هیچ وقت نشده است که ترکم کند حتی برای یک دقیقه
حرفی هم نمیزند فقط به دنبالم میآید، انگار اول است.
پا به پایم قدم میگذارد و دقیقاً پایش را جای پاهایم قرار میدهد.
سرتا پایش سیاه پوش است انگار لباس دیگری ندارد حتی کفشهایش هم سیاه است صورتش معلول نیست ولی انگار همسن خودم است وقتی دستم را جلو میبرم تا لمسش کنم او هم دستش را به طرفی دراز میکند انگار میخواهد چیزی را بفهمد یا.
نمیدانم چرا چیزی از جنسش نمیفهم انگار سراب است ولی یقین دارم سراب نیست چون از وقتی که یادم است او هم هست.
به من اهمیتش دهد ولی انگار بدون من دوام نمیآورد تا صورتم را به سمتش میچرخانم خودش را به آن راه میزند و سمت دیگری را نگاه میکند.
انگار قهر است. امّا چرا؟
او اصلاً وفادار نیست چون تا روز است در کنارم است اما تا شب میشود در میان تاریکی محو میشود انگار تاریکی او را میبلعد.
او مرا در ظلمت تنها میگذارد ولی حسی به من میگوید او همین جاست در همین.