رسالت دخترونه



کم سواد بدتر از بی سودا

سواد چیزی بسیار مهم و حیاتی در عصر حاضر است. سواد انواعی دارد و فقط مختص خواندن و نوشتن و دانشگاه رفتن نیست، از ابعاد سواد می­توان به سواد فرهنگی، سواد اجتماعی، سواد معاشرت، هنری و. اشاره کرد.

کم­سوادی و بی­سوادی در این عرصه­ها منجر به کم شعوری و پدیده کج فهمی می­شود که هر کدام خودشان داستانی دارند.

یادم می­آید یک بنده خدایی که خدا رحمتش کند گفت" کم سواد بدتر از بی سواد است" این جمله مرا آنقدر به ژرفای فکر و ذهن فرو برد که مجبور شدم دست به قلم شوم و برایتان کلامی بنویسم.

امروزه شاهدیم که افرادی به دانسته­های اندک و کم خود می­بالند که دانستهای اشخاص دیگر را اصلاً به حساب نمی­آورند و خود را علامه دهر می­دانند؛ این افراد تعصب شدیدی بر روی دانش ناچیز خود دارند و خود را خیلی باسواد تحویل گرفته­اند و اگر حق هم با شما باشند باز هم می­گویند حق با ماست.

چون فلان چیز را می­دانیم« اما نصفه نیمه » این افراد به هیچ صراطی مستقیم نمی­شوند و از لجبازترین آدم­های روزگاراند و به هیچ وجه مایل نیستند که دانش جدید را به مثقال علومی که دارند بفزایند. پیامبر خدا می­فرماید: داناترین مردم کسی است که دانش مردم را به دانش خود بیفزاید. اما این افراد در این حد لجبازاند که حتی اگر حدیثی را از دهان فردی مانند من و شما بشنود شروع به انکار کردن آن می­کنند، چون این افراد جهان و دنیا را در حد همان چند خطی که آموخته­اند خلاصه می کنند و از علم بیکران الهی چیزی نمی­دانند و خود را از داناترین علما می­دانند و فقط یاد گرفته­اند که سخن دیگران را نقض کنند.

با این اوصاف سر و کله زدن با یک بی­سواد آسان­تر از یک کم سواد است از من به شما نصیحت که در مقابل این معیوب العلوم فقط و فقط سکوت را اختیار کرده چنانکه پیامبر اعظم(ص) می­فرماید: « سکوت طلاست و سخن نقره ».

برای اینکه جز این گروه ضعفای علمی قرار نگیرید آجزانه از شما درخواست می­کنم یا اصلاً کتاب نخوانید یا اینکه بسیار کتاب بخوانید اگر خدای نکرده خدای نکرده کتاب کمی بخوانید به همین فاجعه نامبرده مبتلا می­شوید.

 


دبیرستان دخترانه نمونه دولتی شهرستان ایرانشهر

«فیل و فنجان»

فیل و فنجان زن و شوهر مکملی هستند.

فنجان با همان اصغر مانند فنجان ظریف و شکننده است و مهارت او در کتک خوردن خبره و بسیار قابل است، سکینه همان فیل است مانند فیل چاق و غول پیکر است و مهارت ستوده و وی در به دندان کشیدن گوشت شوهر ذلیل مرده­اش دارد.

هر وقت که می­خواهد از اصغر پول بگیرد از بازوی او چنان گوشتی می­گسد که نیاکان پاکش در برابر دیدگانش ظاهر می­شود اصغر نمونه ایی بارز از زن ذلیلان عالم است.

اصغر ذلیل مرده و مظلوم واقع شده ما بخاطر فقر اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی مجبور به تن دادن به این ازدواج فیل و فنجانی شد این مادر زره فولاد بودن از محبت و لطافت نگی نبرده است و خانواده اش به دلیل زرده فولادی بودن و تحریمات شدید از جنبه نبودن خواستگار که با آن مواجه بود او را به خانه شوهر که اولین خواستگار او اصغر بود از خدا خواسته راهی کردند.

از قضا سکینه یا فیل داستان ما حامله شده است و متاسفانه وبار او کاشتن بادمجان­هایی فوق­العاده پرنگ و کبود رنگ زیر چشمان فنجان فریب می­باشد.

اصغر توانش بردیده و ناله کنان ضجه ن راهی خانه مادر شده و گریسته نفیرش، عرش دل لرزانیده است و از مادر تقاضای کمک می­کند. مادر که دلش از این مظلومیت یگانه فرزندش سوخته و بفکر فرو می­رود.

عزم خویش را جزم کرده تا زهره چشمی بس کارآمد از او گیرد تا مایه عبرتی برای سایرین شود.

به خانه­ی فرزندش رفته و به عروس فیل صفتش معجونی بسی تلخ نوشانده و دهان او تلخانده. سکینه گریان و تمناکنان از مادر شوهر تقاضا کمک برای شیرین کام شدنش کرده و توبه می­کند که دیگر اصغر را نیازارد.

نتیجه اخلاقی کار را به کاردان بسپارید.


 

تازه 30 سالش بود اما در میان موهای شقیقه­هایش چند تار سفید خودنمایی می­کرد.

در عرض چند ماه پیر و تکیده شده بود دیگر تاب و توان زندگی و زندگی کردن را نداشت. اگر در این ماه زنده بود فقط و فقط بخاطر آن­ها بود.

تمام دنیایش بودند اگر آنها را نداشت صد در صد تا الان ملکوتی شده بود و در کنار عزیزانش خاک می­شد کسی که چند ماه است دیگر در خانه نیست دیگر عطرش در خانه نمی­پیچید، دیگر نیست که نازش بکشد دیگر نیست که قهر کند و برایش گل بخرد و بزور با هزاران شرط و شوروط با او آشتی کند، دیگر نیست که بگوید خانم و در جواب بگوید جان دلم

دیگر لبخندش او را تا دم در همراهی نمی­کند دیگر نیست که.

ولی دو تا یادگارش هستند آری آن دو پسر شر و شیطان. آنها هستند.

بسیار کوچک­اند فقط و فقط بخاطر آنها دوام آورده است بخاطر یادگاری­های عشقش کسی که تا مشکلی پیش می­آمد راه­های پیش پایش می­گذاشت، اما الان کجاست که مرا هی پیش پایش بگذارد. زیر خاک است. چه واقعیت تلخی

جلوی بچه­ها اشک نمی­ریزد قوی است تا به نبود مادرشان عادت کنند امّا خودش هنوز به نبود عزیزترینش عادت نکرده او ضعیف است چون تا وقتی به اتاقش پناه می­برد فندک طلایی اش را بر می دارد سیگارش را روشن می­کند، دو سه پک می­زد و سپس درجا سیگارش را له می­کند باز دیگری را روشن می­کند باز در جا سیگاری تازه له می­شود و تکرار در تکرار.

تازه یادش می­آید به او قول داده بود که دیگر لب به سیگار نزند امّا مگر می­شد مگر می­شد که نباشد و دیوانه نشد مگر می­شه که نباشه و سیگاری نشه نه نمی­شه دود، در میان دود سیگار گمشده  بود محو شده بود. آه، غم­ها در میان غم­ها دفن شده بود غم مانند دود سیگار او را احاطه کرده بود.

سیگارش درجا سیگاری له می­کند بلند می شود و پنجره را باز می­کند تا از شر دودها خلاص شود. سیگار هم آرامش نمی­کنه دلش به مال خودش می­سوزد اشک در چشمانش حلقه می­زند.

این روزها دیگر بوی تن و عطر او را به همراه ندارد، فقط بوی سیگار و غم و درد می­دهد هر روزش با عذاب است هر ثانیه­اش، اما او پدر است نباید تسلیم شود او در قبال دو کودکی خود مسئول است بخاطر آنها هم که هست باید تظاهر به خوب بودن کند.

کارش شده یواشکی گریه کردن، خنده مصنوعی زدن همیشه پسرش مچش را می­گیرد و می­گوید " بابا گریه می­کنی؟" و او در جواب می­گوید" نه قربونت برم عزیزدل بابا یه چیزی به رفته تو چشم" پسرک کوچک است کودک است اما نادان که نیست نفهم که نیست می­داند می­بیند گریه های یواشکی پدرش را می­بیند سیگار کشیدن­های پدرش را می­بیند نبود مادرش را.

او هم می­داند که پسرش از همه ماجرا خبر دارد چون هر روز سراغ مادرش را می­گیرد و او شرمنده چشمان پسرانش می­شود.

آه، بلاخره آن قطره سمج و لجوج می­چکد.

و بهانه­ایی می­شود برای چکیدن مابقی قطرات.

اشک­هایش می­ریزد غم به شانه­هایش می­زد و ناگهان شانه­هایش می­لرزند و. هق هق امانش را می­برد. یادش می­آید که مرد گریه نمی­کند اشک­هایش را با آستینش پاک می­کند و زیر لب زمزه می­کند.

                    مرد هم گریه می­کند.


 


دبیرستان دخترانه نمونه دولتی شهرستان ایرانشهر

سایه

همیشه به دنبالم است هیچ وقت نشده است که ترکم کند حتی برای یک دقیقه

حرفی هم نمی­زند فقط به دنبالم می­آید، انگار اول است.

پا به پایم قدم می­گذارد و دقیقاً پایش را جای پاهایم قرار می­دهد.

سرتا پایش سیاه پوش است انگار لباس دیگری ندارد حتی کفش­هایش هم سیاه است صورتش معلول نیست ولی انگار همسن خودم است وقتی دستم را جلو می­برم تا لمسش کنم او هم دستش را به طرفی دراز می­کند انگار می­خواهد چیزی را بفهمد یا.

نمی­دانم چرا چیزی از جنسش نمی­فهم انگار سراب است ولی یقین دارم سراب نیست چون از وقتی که یادم است او هم هست.

به من اهمیت­ش دهد ولی انگار بدون من دوام نمی­آورد تا صورتم را به سمتش می­چرخانم خودش را به آن راه می­زند و سمت دیگری را نگاه می­کند.

انگار قهر است. امّا چرا؟

او اصلاً وفادار نیست چون تا روز است در کنارم است اما تا شب می­شود در میان تاریکی محو می­شود انگار تاریکی او را می­بلعد.

او مرا در ظلمت تنها می­گذارد ولی حسی به من می­گوید او همین جاست در همین.


 


دبیرستان دخترانه نمونه دولتی شهرستان ایرانشهر

« از کوزه همان بدون تراود که در اوست »

انسان موجودی است بسیاری شگفت انگیز، بسیار سوال برانگیز و بسیار کنجکاو.

انسان در دنیا اشرف است و بر همه موجودات هستی سرور است.

بنابراین خداوند برای این موجود فوق­العاده خود قوانین را اختصاص داده است و آن را در قالب یک راه و روش نوین و هوشمندانه به نام اسلام به ما معرفی کرده است.

برنامه با دین اسلام اصول و فروعی دارد از این اصولات می­توان به ایمان به خداوند و روز جزا حجاب و نماز اشاره کرد.

ایمان به خداوند در طول اطلاعت از خداوند است.

به زبان ساده؛ ایمان به خداوند به همراه ترک محرّمات و عمل به فرائضات است.

یعنی فردی که می­گوید" فهم دل است نه ظاهر" سخت در اشتباه است، زیرا دل آب است و چشم و فکر ظاهر چشمه­های جوشانی­اند که آبخور دل­اند. حال می­خواهد این آب چرکین باشد یا صاف و زلال.

اگر دلت فدایست پس اعمالت هم فدایست اگر دلت محمدیست پس ظاهرت هم محمدیست

اما اگر همه اینها ادعا باشند و به ایمان قلبی نرسیده باشه فقط در حد همان ادعا تو خالی باشد به درجه­ای میرسیم که از حجاب و فضائل آن سخن می­گوییم در حالی که پوششمان در برابر نامحرمان از چهارچوب حجاب منحرف شده است؛ و می­گوییم که مهم دل است نه ظاهر در حالی که دل ظاهر در راستای یکدیگراند نه در عکس خود.

بر همین اساس خداوند در قرآن پاکش می­فرماید:

" بگو اگر خدا را دوست دارید، از من پیروی کنید تا خدا دوستتان بدارد و گناهانتان را ببخشد و خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است" سوره آل عمران آیه 31

پس هر کس که در ظاهرش از خداوند پیروی نمی­کند و سخن از دل پاک و صاف خود می­زند، از نادانی و نا آگاهی بی­انتهایی رنج می­برد و جزای کارشان را نمی­دانند.

القصه از کوزه همان برون تراورد که در اوست از یک کوزه آب فقط آب خارج می­شود و از یک دل بی ایمان فقط یک انسان بی ایمان حاصل می­شود.


دبیرستان دخترانه نمونه دولتی شهرستان ایرانشهر

کودکان کار

در مترو هرجور آدمی پیدا می­شود. بیشتر شبیه بازار بود تا مترو دست فروشان اجناس خود را قالب می­کردند تا به فروش برسانند و اگر قیمتی را از آنها بپرس دیگر وای به حالت نجات یافتند دست خداست.

در آن معرکه میان آن همه آدم از پیر گرفته بود تا جوان، کودکی را دیدم که کنار ترازوی را نگار گرفته­ای نشسته و دفتر کوچک و رنگ و رو رفته­ایی را روی پاهای نحیفش گذاشته بود و با دقت مشق­هایش را می­نوشت.

انگار میان کلمات اعداد و ارقام دفترش گم شده بود، انگار هیچ چیز دیگری حتی کودک کار بودنش اهمیتی نداشت بجز مشق­هایش برایش مهم نبود و فقط می­خواست مشق بنویسد و بنویسد همه بی­تفاوت از کنارش می­گذاشتند اما من قلبم شکست.

مثل اینکه مرد خانه بود نان­آور خانه بود پسرک و ترازوی رنگ و رو رفته­اش در خاطرم ماندند مانند قهرمانی بی­رقیب در کنار کار درس می­خواند و حتی درس خواندن و مشق­هایش برایش از کار مهم­تر بود.

چرا باید در گوشه و کنار ایران عزیزمان کودکان زندگی بکنند که نان­آور خانه یا آلت دست آدم­های کثیف و سودجو باشند.

چرا باید مجبور به کار باشند جوابگو و جواب این همه سوال کیست و چیست چرا باید جگر گوشه­های ایران عزیزم در چنین وضعیف نابه­سامانی مشغول درس و مشق خود باشند و حتی بعضی از این عزیزان ایران از درس خواندن محروم باشند.

وقتی کودکان از جنس یاقوت را در میان زباله­ها و جدول و خیابان­ها می­یابی قلبت می­شکند و بدتر از آن کمکی از دستت بدنیا آید.

به خورشید فکر کن اگر نباشد اگر نتابد چه می­شود آری بی­فروغی تمام جهان را در بر می­گیرد و همه از تاریکی و سرما هلاک می­شویم حال فکر کن پاره تن ایران با آن همه نبوغ و استعداد میان زباله­ها و کوچه­ها رها شود چه می­شود چه به سر ایران می­آید آری ایران خاموش می­شود مانند یک شمع ذره ذره آب شده است و سپس خودش رو به خاموشی می­رود.

بیایید با هم جگر گوشه­های ایران را نجات دهیم


دبیرستان دخترانه نمونه دولتی شهرستان ایرانشهر

« دو کلام حرف حساب »

یه بچه دهاتی بودنم افتخار می­کنم زیرا آن جوجه ماشینی که دم از تمدن، تفکر، امکانات و ماشین­آلات هیچ وقت طعم لذیذ و خوشکلام را نچشیده، هیچ وقت جوجه را در دستانش نگرفته و لطافت آن را لمس نکرده، هیچ وقت بهترین خاطرات آنها با نخل، سبزه و گل پونه نخورده است.

نمی­دانم چرا تا جوجه­ای که فرسنگ­ها از آنها فاصله دارند را می­بیند رنگ به رنگ می­شود ضعف می­کنند آب قند نیاز می­شوند و جیغ­های فرابنفش که بیشتر سیاه است می­زنند، بگذریم یا آوردن اسم سوسک  می­شوند. گوسفند ذلیل مرده که نقش دایناسور دوران ژوراسیک اجرا می­کند و از مخیله آنها با تیرکس برابری می­کند.

گنجشک که تعریفی ندارد آخر موجود بی­آزاری مانند گنجشک چه ترسی دارد که جیغ سیاه لازم باشد بیچاره گوشتخوار نیست که بگوییم ترسی دارد؛ با این حال جوجه ماشینی­ها باز هم مدعی فرهنگ و تمدن­اند.

در تمدن جوجه ماشین­ها و فرهنگ لغت آنها فقط فقط ترسیدن از بز، گنجشک، جوجه و غول پر از رحب و وحشت آنها سوسک وجود دارد.

بلی این است تمدن و فرهنگ و پیشرفتگی بچه شهری ما که در دختران به نوک برج خورده است، برایم سوال است که آیا این فرزندان ناز پروده و نازک نارنجی از نوادگان همان شیر ن و اسطوره­های تاریخ­اند؟ به راستی جامعه ما به این سو می­رود؟


 


دبیرستان دخترانه نمونه دولتی شهرستان ایرانشهر

عشق و نفرت

ساعت 3:30 شب بود که با صدایی بسیار بلند از خواب ناز پریدم. ضربان قلبم لحظه به لحظه بیشتر می­شود. حال بدی داشتم در همین هنگام صدایی شندیدم: بوم. بوم. بوم.

گویی صدای قلبم است، به قلبم می­نگرم در یک طرف قلبم نفرت و در طرف دیگر قلبم عشق را می­بینم. فکر می کنم جنگ سختی در پیش روست، جنگی میان دو لشکر عشق و نفرت!!

قلبم تیره و تار شده است و سرد و بی روح انگار قرار است دیگر نتپد!!

نفرت با صلاحی از نوع: خشم، کینه، دشمنی، و. و اما در طرف دیگر قلبم عشق با صلاحی از نوع: دوستی، مهربانی، دوست داشتن و علاقه، بغض و شادی در انتظار شروع جنگ است .

نفرت در همین حال پیغامی برای عشق می­فرستد و می­گوید: من در این جنگ شبانه و سخت پیروز می­شوم، پس بهتر از برد من را قبول کنی زیرا عشق در قلب هیچ جایگاهی ندارد و من بار دیگر سلطان قلب خواهم شد!!

« شب»                                                                                                                                 "786"

آسمان دلم چیزی از ما را شبانگاهی که مرواریدهایش زیر سیاهی خوفناک ابرهای خشمگین با بعضی به سنگینی کوهی کوه است کم ندارد. بر پلکان چوبی فرود باغ خیره به سینه آسمان نشسته بودم.

شب سختی بود، هوای دلم همچون پرده سیاه آسمان گرفته بود. ابرها نیز روی بغضی در گلویشان خفه شده بود. آری حیاط را با قدم­هایم متر می­کردم و به اموال مشترک خودم با آسمان و دنیای درونت می اندیشیدم.

کم چیزی که نبود امشب شب خاصی روی من و البته دنیای شب بود.

هر دو طولانی ترین ساعات وجود خود را حس می کردیم. اما اینجا یک تفاوت وجود داشت، من در عزای مادر و تولد خویش و آسمان در حل و هوای جشن سالانه­اش که به ناگاه عروسش را پشت ابرهای سیاه گم کرده بود.

هر دو بغض داشتیم اما شکستنش را تاب می­آوردیم! اما آخر مگر با تقدیر هم می­شود جنگید؟!! نمی­دانم من نتوانستم اما آسمان شاید از پس این حریف قدر برآید!!!

سرم را بالا گرفتم، لحظه­ای ماه را دیدم، اما تصویرپیش رویم تا ربود؛ با دستم کمی چشمانم را مالش دادم، نگاهی مجدد به سویش انداختم اما دیگر خبری از ماه و موهای افشانش نبود. انگاری او هم مرا لایق دیدار حتی برای آخرین بار هم نمی­داند.

خش خش له شدن آخرین برگ­های بجا مانده زرد پاییزی در زیر قدم هایم گویی تداعی­گر همان آهنگ بهم خوردن شیشه خورده­های قلبم بود.

به ناگاه آسمان غرش کرد، فریادهای خفه شده در سینه­ام نیز داشتند راهی به رهایی می­یافتند.

قطره ای باران روی صورتم چکیده به بالای حوض رسیده بودم؛ بند پاره شد بالاخره پس از 20 و روزی ماه شکست. اشکهایم پس از مدتها بر صورتم روان شدند.

آری من همانم دختر بد قدم و شوم که از همان اول ورودش با عذاب عزیزانش همراه بودً به راستی که حقم دارند؛ آخر مگر کسی که از همان ابتدا مرده زاده شده حق زندگی هم دارد، که زندگی کند اصلاً برای امثال من معنایی هم دارد؟ حال چه فرقی دارد یکبار بمیرد یا هر بار و هر دم بمیرد! چه فرقی میکنه فردا روز عروسیش باشد و حتی یکبار هم شریک زندگی­اش را دیده یا ندیده! آخر مگر فرقی هم دارد!!!؟؟

چشمانم را باز کردم، چاقوی طلایی را برای آخرین بار نگرستیم! دیگر بس است، دنیای من از همان اول هم آغازی نداشت که بخواهد پایانی داشته باشد!!! آه این پایان گرچه تلخ اما بسیار شیرین است!!

صداهای" دخترم دخترم" پدرم که خظابم قرار می­داد داشت به سکوتش مطلق می­گرایید! آمدی جانم بقربانت اما حالا چرا؟ تاریکی مطلق و آغازی تا پایان نداشت


دبیرستان دخترانه نمونه دولتی شهرستان ایرانشهر

 

دختر لبخند طلایی خدا، نقاشی زیبای عشق، دختر سروده شده برای لطافت برای ناز و ادا و کرشمه، دختر سنفونی زیبای حدیث عشق، دختر لطیف همچون گلبرگ­های یاس.

 

دختر موجودی است که آفریده شده برای سخت اما نرم بودن؛ دختر از همان بچگی هم معنای دختر بودن را فهمیده، دختر بودن یعنی دلواپسی­های همیشگی، دختر بودن یعنی نگرانی­های دائمی دختر بودن یعنی قلبی مال مال از عشق و مهربانی گرچه به نازکی شیشه؛ که اگر ترک بردارد دیگر ترک برداشته اگر چه از تابش آفتاب نگاهش کاسته نشود، دختر که باشی می­شوی غمخوار بردار و می­شوی تکیه گاه خواهر و دختر که باشی می­شوی عصای پیری پدر، دختر که باشی می­شوی گل ناز مادری ï اما چه سخت است دختر بودن و چه شیرین است دنیای عاطفی بودن. دختر بودن یعنی بند دست پاره شود به آنی و تاب بیاوری، دختر یعنی روزی هزاران هزار بار مردن و زنده شدن است.

 

دختر که باشی گاهی تلخی روزگار می­چربد بر تاب نگاهت و می­نشیند چروکی بر پرده دلت؛ اما باز هم می­خندی گاهی عصبی و گاه بهانه گیر می­شوی؛ اما باز هم می­خندی گاه در خلوت خود زمین به آسمان می­دوزی و می­گریی؛ آری! در خلوت خود برای خودت اشک می­ریزی تا غم­هایت و ناراحتی­هایت برای خودت باشد و قوایی دوباره برای دیگران بودن هم بیابی، می­خندی. و میخندی تا بپوشانی هر آنچه هستی تا گمان کنند خوشحالی و میخندی. اما صدای چیریک چیریک شکستن تکه­های قلبت را چه کسی جز خودت می­شود که بلندی وضوحش وجودت را به مرزه در می­آورد، می­خندی و خنده را ماسک زیبای خستگی­هایت می­کنی، می­خندی . اما در این سرای پر از غم می­شود که جز خنده نمایی .

 

دختر در نظرم همان یگانه قدیسه هستی است که پرستشش هم آرزوست آری

 

دختر همانی که نماد الهه عشق، زیبایی، جنگ، عقلانیت و. است.

 

دختر همانی که بهشت زیر پایش به لرزه در می­آید، دختر همان موجود ناز و ملوس و غیر قابل پیش بینی که حتی بزرگترین فیلسوفان جهان هم از فهمیدن آنچه در نظرش است و می­خواهد عاجزند.

 

دختر که می­شوی حسودی اما بخشنده، اخمویی اما مهربان، با اعتماد به نفس اما خجالتی، دختر که می­شوی در عین دل­رحمی­هایت باز هم بدجنسی و به سربازی نرفتنت در صورت پشت کنکور ماندن افتخار می­کنی، اصلاً دختر بودن یعنی دنیای رنگارنگ تضادهای زیبا.

 

دختر که می­شوی بهترین عصر زندگیت عطر دلنشین مادرت است البته اگر بی­انصافی است اگر بوی خاک باران زده در شب­های بارانی پاییزی را فاکتور بگیری.

 

دختر که باشی خوش هایت هم، رویاهایت هم آرزویت هم مال خودت نیست اما چه می شود کرد اما یکسری رازهایی داری که فقط مختص خودت می شود و اشتراکی نیستند.

 

و اما در آخر دختر که باشی زیباترین رویایت حتماً پوشیدن قوای سپید رنگ عاشقی است و دنیایت پر از احساسات و رویاهای پاک دخترونه.

 

دختر بودن یعنی

 


دبیرستان دخترانه نمونه دولتی شهرستان ایرانشهر

آخرین جستجو ها

لپ دنیای از خوشمزه ها خرید اینترنتی آلفا 9 خرید لاستیک باکیفیت ساختمان آنلاین موزیک سافت فروشگاه آنلاین معرفی کالا فروشگاهی (PUBG)MOBAIL